هوای پاییز - هیلا صدیقی




هوا بارانی است و فصل پاییز
گلوی آسمان از بغض لبریز
به سجده آمده ابری که انگار
شده از داغ تابستانه سرریز
هوای مدرسه، بوی الفبا

صدای زنگ اوّل محکم و تیز
جزای خنده‌های بی‌مجوّز
و شادی‌ها و تفریحات ناچیز
برای نوجوانی‌های ما بود
فرود خشم و تهمت‌های یکریز
رسیده اوّل مهر و درونم
پُر است از لحضه‌های خاطرانگیز
کلاسِ درسِ خالی‌مانده از تو
من و گل‌های پژمرده سر میز

هوا پاییزی و بارانی‌ام من
درونِ خشم خود زندانی‌ام من
چه فردایِ خوشی را خواب دیدیم
تمام نقشه‌ها بر آب دیدیم
چه دورانی! چه رویای عبوری!
چه جُستن‌ها به‌دنبال ظهوری!
من و تو نسل بی‌پرواز بودیم
اسیرِ پنجه‌هایِ باز بودیم
همان بازی که با تیغِ سرانگشت

به پیش چشم‌های من تورا کشت
تمامِ آرزوها را فنا کرد
دودست دوستی‌مان را جدا کرد
تو جام شوکران را سرکشیدی
به ناگه از کنارم پرکشیدی
به دانه‌دانه اشکِ مادرانه
به آن اندیشه‌های جاودانه
به قطره‌قطره خونِ عشق سوگند
به سوز سینه‌های مانده در بند

دلم صدپاره شد بر خاک افتاد
به قلبم از غمت صد چاک افتاد
بگو آنجا که رفتی، شاد هستی؟
در آن‌سوی حیات، آزاد هستی؟
«هوای نوجوانی» خاطرت هست؟
هنوزم عشق میهن در سرت هست؟
بگو آنجا که رفتی هرزه‌ای نیست؟
تبر! تقدیر سرو و سبزه‌ای نیست؟
کسی دزد شعورت نیست آنجا؟

تجاوز به غرورت نیست آنجا؟
خبر از گورهای بی‌نشان هست؟
صدای ضجّه‌های مادران هست؟
بخوان هم‌درد من، هم‌نسل و هم‌راه
بخوان شعر مرا با حسرت و آه
دوباره اوّل مهر است و پاییز
گلوی آسمان از بغض لبریز
من و میزی که خالی مانده از تو
و گلهایی که پژمرده سر میز

تو را روزی‌‌ رها از ظلمت و بیداد می‌خواهم - آناهیتا ترکمان



تو را روزی‌‌ رها از ظلمت و بیداد می‌خواهم
لبت را بار خنده، مردمت را شاد می‌خواهم

تو را بر قله‌های بیستون سبز آزادی
نماد کوشش عاشق‌ترین فرهاد می‌خواهم

تو را با قلبی از جنس گُل آلالهٔ دشتی
تنت را باغ سرو و سبزه و شمشاد می‌خواهم

دو دستت را پر از احساس ناب رویش امید
تمام غصه‌هایت را به دوش باد می‌خواهم

تو را‌ ای خانهٔ تاریخی قومی سراسر مهر
نه تاریک و نه بی‌رونق، تو را آباد می‌خواهم

تو را خاموش نه، خسته و زخمی نمی‌خواهم
که دائم در خروش جنبش و فریاد می‌خواهم

تو را از ابتدای یک خلیج بی‌‌‌نهایت پاک
و تا آنجا که تیر آرشت افتاد می‌خواهم

برای پرکشیدن تا دل یک سرزمین لبخند
تو را ایران جاویدان من آزاد می‌خواهم

وطن - شعر و خوانش از مصطفی بادکوبه‌ای



شبی، دل بود و دلدارِ خردمند / دل از دیدار دلبر، شاد و خرسند

که با بانگ بنان و نام ایران / دو چشمم شد ز شور عشق، گریان

چو دلبر شور اشک شوق را دید / به شیرینی ز من مستانه پرسید

بگو جانا که معنای وطن چیست / چه به مهرش، دلی گر هست دل نیست

به زیر پرچم ایران نشستیم / و در را جز به روی عشق بستیم

به یمن عشق در ناب سفتم / و در وصف وطن این‌گونه گفتم


وطن خاکی سراسر افتخار است / که از جمشید و از کِی، یادگار است

وطن یعنی نژاد آریایی / نجابت، مهرورزی، بی ریایی

وطن خاک اشوزرتشت جاوید / که دل را می‌برد تا اوج خورشید

وطن یعنی اوستا خواندن دل / به آیین اهورا ماندن دل

وطن تیروکمانِ آرش ماست / سیاوش‌های غرقِ آتش ماست

وطن نقش‌ونگار تخت جمشید / شکوه روزگارِ تخت جمشید

وطن فردوسی و شهنامه اوست / که ایران زنده از هنگامه اوست

وطن منشور آزادی کورش / وطن جوشیدن خون سیاوش

وطن آوای رخش و بانگِ شبدیز / خروش رستم و گلبانگ پرویز

وطن را قصر شیرین بی ستون است / که قصر عشق از خاک جنون است

وطن شیرین خسرو پرورِ ماست / صدای تیشه آهنگر (افسونگر) ماست

وطن چنگ است بر چنگ نکیسا / سرود باربدها خسرو آسا

وطن یعنی سرود رقص آتش / به استقبال نوروزی فره‌وش

وطن یعنی درختی ریشه در خاک / اصیل و سالم و پر بهره و پاک

وطن یعنی سرود پاک بودن / نگهبان تمام خاک بودن

وطن را لاله‌های سرنگون است / که از خون شهیدان لاله‌گون است

وطن شوش و چغارنبیل و کارون / ارس، زاینده‌رود و موجِ جیحون

وطن خرم ز دین بابک پاک / که رنگین شد ز خونش چهره خاک

وطن یعقوب لیث آرد پدیدار / و یا نادرشه پیروز افشار

به یک روزش طلوع مازیار است / دگر روزش ابومسلم به کار است

وطن یعنی صفای روستایی / زلال چشمه‌های بی ریایی

وطن یعنی دو دست پینه بسته / به پای دار قالی‌ها نشسته

وطن یعنی هنر یعنی ظرافت / نقوش فرش در اوج لطافت

وطن در هی هی چوپان کرد است / که دل را تا بهشت عشق برده است

وطن یعنی تفنگ بختیاری / غرور ملی و دشمن شکاری

وطن یعنی بلوچ با صلابت / دلی عاشق نگاهی با مهابت

وطن یعنی خروش شروه خوانی / ز خاک پاک میهن دیده بانی

ز عطر خاک میهن گر شوی مست / کویر لوت ایران هم عزیز است

وطن یعنی بلندای دماوند / ز قهر ملتش، ضحاک در بند

وطن یعنی سهند سرفرازی / چنان ستارخانش پاکبازی

مرا نقش وطن در جان جان است / همان نقشی که در نقش جهان است

وطن یعنی سخن یعنی خراسان / سرای جاودان عشق و عرفان

وطن گل‌واژه‌های شعر خیام / پیام پر فروغ پیر بسطام

وطن یعنی کمال الملک و عطار / یکی نقاش و آن یک محو دیدار

در این میهن دو سیمرغ است در سیر / یکی شهنامه دیگر منطق الطیر

یکی من را ز دشمن می‌رهاند / یکی دل را به دلبر می‌رساند

خراسان است و نسل سربداران / زجان بگذشتگان در راه ایران

وطن خون دل عین القضاتست / نیایش‌نامه پیرهرات است

وطن یعنی شفا، قانون، اشارات / خرد، بنشسته در قلب عبارات

نظامی خوش سرود آن پیر کامل / «زمین باشد تن و ایران ما دل»

وطن آوای جان شاعر ماست / صدای تار باباطاهر ماست

اگر چه قلب طاهر را شکستند / و دستش را به مکروحیله بستند

ولی ماییم و شعر سبز دلدار / دو بیت طاهر و هیهات بسیار

وطن یعنی تو و گنجینه راز / تفال از لسان الغیب شیراز

وطن آوای جان مِی پرستان / سخن از بوستان و از گلستان

وطن دارد سرود مثنوی را / زُلال عشق پاک معنوی را

تو دانی مولوی از عشق لبریز / نشد جز با نگاه شمس تبریز

وطن یعنی سرود مهربانی / وطن یعنی شکوه هم‌زبانی

وطن یعنی درفش کاویانی / سپید و سرخ و سبزی جاودانی

به پشت شیر خورشیدی درخشان / نشان قدرت و فرهنگ ایران

وطن شور و نشاط هستی ما / وطن میخانه ما، مستی ما

وطن دارالفونِ میرزاتقی‌خان / شهید سرفراز فینِ کاشان

وطن یعنی بهارستان، مصدق / حضوری بی‌ریا چون صبح صادق

ز خاک پاک‌ها پروین بخیزد / بهار پیر مهرآیین بخیزد

که از جان، ناله با مرغ سحر کرد / دل شوریده را زیر و زبر کرد

وطن یعنی صدای شعر نیما / طنین جان فزای موج دریا

وطن یعنی خزر، صیاد، جنگل / خلیج فارس، رقص نور، مشعل

وطن یعنی تجلی‌گاه ملت / حضور زنده آگاه ملت

وطن یعنی دیار عشق و امید / دیار ماندگار نسل خورشید

کنون ای هم‌وطن، ای جانِ جانان / بیا با ما بگو پاینده ایران

ریشه در خاک - فریدون مشیری



تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسرده است.
دلت را خارخار نا امیدی سخت آزرده است.
غم این نابسامانی همه توش و توانت را زتن برده است.

تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان‌کن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک، دل بر کندن از جان است.
تو را با برگ‌برگ این چمن پیوند پنهان است.
تو را این ابر ظلمت گستر بی‌رحم بی باران
تو را این خشکسالی های پی در پی
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران
تو را تزویر غمخواران ز پا افکند
تو را هنگامه شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان
در ستوه آورد.
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از آن سوی گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است
تو با آن گونه‌های سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
تو با چشمان غمباری
که روزی چشمه جوشان شادی بود
و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده‌ست
خواهی رفت.
و اشک من ترا بدرورد خواهد گفت

من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می‌مانم
من از اینجا چه می‌خواهم، نمی‌دانم
امید روشنائی گر چه در این تیره‌گی‌ها نیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می‌رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر می‌افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح می‌خوانم
و می‌دانم
تو روزی باز خواهی گشت

گیرم گلاب ناب شما اصل قمصر است اما چه سود حاصل گلهای پرپر است - شعری از بیداد



گیرم گلاب ناب شما اصل قمصر است
اما چه سود، حاصل گل‌های پرپر است!

شرم از نگاه بلبل بی‌دل نمی‌کنید
کز هجر گل نوای فغانش به حنجر است؟!

از آن زمان که آیینه‌گردان شب شُدید
آیینه دل از دَم دوران مکدر است

فردایتان چکیده امروز زندگی است
امروزتان طلیعه فردای محشر است

وقتی که تیغ کینه سر عشق را برید
وقتی حدیث درد برایم مکرر است

وقتی ز چنگ شوم زمان، مرگ می‌چکد
وقتی دل سیاه زمین جای گوهر است

وقتی بهار، وصله ناجور فصل‌هاست
وقتی تبر، مدافع حق صنوبر است

وقتی به دادگاه عدالت، طناب دار
بر صدر می‌نشیند و قاضی و داور است

وقتی طراوت چمن از اشک ابرهاست
وقتی که نقش خون به دل ما مُصور است

وقتی که نوح، کشتی خود را به خون نشاند
وقتی که مار، معجزه یک پیامبر است

وقتی که برخلاف تمام فسانه‌ها
امروز، شعله، مسلخ سرخ سمندر است

از من مخواه شعرِ تر، ای بی‌خبر ز درد!
شعری که خون از آن نچکد ننگ دفتر است!

ما با زبان سرخ و سر سبز آمدیم
تیغ زبان، بُرنده‌تر از تیغ خنجر است

این تخته‌پاره‌ها که با آن چنگ می‌زنید
ته‌مانده‌های زورق بر خون شناور است

حرص جهان مزن که در این عهد بی‌ثبات
روز نخست، موعد مرگت مقرر است

هرگز حدیث درد به پایان نمی‌رسد
گرچه خطابه غزلم رو به آخر است

اما هوای شور رجز در قلم گرفت
سردار مثنوی به کف خود، عَلَم گرفت

در عرصه ستیز، رجزخوان حق شدم
بر فرق شام تیره، عمود فلق شدم

مغموم و دل‌شکسته و رنجور و خسته‌ام
در ژرفنای درد عمیقی نشسته‌ام

پاییز بی‌کسی نفسم را گرفته است
بغضی گلوگه جرسم را گرفته است

دیگر بس است هرچه دوپهلو سروده‌ام
من ریزه‌خوار سفره ناکس نبوده‌ام

من وامدار حکمت اسرارم ای عزیز!
من در طریق حیدر کرّارم ای عزیز!

من از دیار بیهقم، از نسل سربه‌دار
شمشیر آب‌دیده میدان کارزار

ای بیستون فاجعه، فرهاد می‌شوم
قبضه به دست تیشه فریاد می‌شوم

تا برزنم به کوه سکوت و فغان کنم
رازی هزار از پس پرده عیان کنم

دادی چنان کشم که جهان را خبر شود
گوش فلک ز ناله «بیداد» کر شود

در شهر هر چه می‌نگرم غیر درد نیست
حتی به شاخ خشک دلم برگ زرد نیست

این‌جا نفس به حنجره انگار می‌شود
با صد زبان به کفر من اقرار می‌شود

با هر اذان صبح به گل‌دسته‌های شهر
هر روز دیو فاجهه بیدار می‌شود

این‌جا ز خوف خشم خدا در دل زمین
دیوار خانه روی تو آوار می‌شود

با ازدحام این همه شمشیر تشنه لب
هر روز روز واقعه تکرار می‌شود